ولی انگار از رفتن بابا هنوز خبر نداشت ...

استاد داشت ورقه ها رو تصحیح می کرد و یکی یکی نمره ها رو می خوند تا اینکه رسید به ورقه ی من، اسممو خوند و از زیر عینکش نگاهی بهم انداخت و سری تکان داد. یکی دوباری با هم حرفمون شده بود و منتظر فرصتی بود تا     دِق و دلیش رو سرم در بیاره. برگشت و گفت: آره دیگه کسی که با سهمیه بیاد دانشگاه از این بهتر نمیشه نتیجه اش میشه این (7) بیا ببر. من نمیدونم کجای دنیا قانونِ که یکی چند روزی بره جبهه اونم برای چی؟ برای دفاع از وطنش که وظیفه اش بوده و باید میرفته، حالا بیاد ادّعا کنه که آقا ما باید تو همه جا جزء اولینها باشیم انگاری این ملت بهشون بدهکارن. بابا به ما چه نمی رفتین! البته دولت ام شکر خدا خودیه و اینا هر سازی میزنن اونام میرقصن. این آدمها تا هفت جد و آبادشونو سیر نکنن دست بردار این مملکت نیستن.

کیفمو برداشتم و گفتم: استاد احترام خودتونو نگه دارین. این برای چندمین بار، من با سهمیه نیومدم اینجا، این نمره هم که میگین بخاطر مشکلی که برام پیش اومده بود کم شده خدافظ. در کلاس و باز کردم و زدم بیرون.

تو مسیر خونه کپسول هوای بابا رو که برای تعویض داده بودم گرفتم، لامصبها قیمتشو چند برابر برده بودن بالا. انگار دیگه نفس کشیدن هم برای این نسل حروم شده .

در خونه رو باز کردم و رفتم تو، مثل همیشه خونه خیلی ساکت بود، زهرا خواهر کوچکم تو گوشه ی اتاق مشغول بازی بود و پدر نیز روی تختش دراز کشیده بود. از پدر فقط یک جسم بی جان مانده بود این روزها دیگر صداها را هم نمی شنوید گویی دیگر از ما بریده بود و در فکر پرواز بود ولی با کدام بال! نگاهی به زهرا انداختم چند ماهی بود که برایش یک جورچین ساده خریده بودم ولی هنوز که هنوز بود نتوانسته بود درستش کند، دلم به حالش سوخت یاد  یاد حرف مادرخدا بیامرزم افتادم که می گفت: احمد صبر داشته باش خدا بزرگ است تو اکنون برای زهرا هم پدری و هم برادر.

هر کدام از پدر یک چیز را به ارث برده بودیم من صبر را و زهرا شیمیایی شدنش را. او هم مثل من و بابا با هم سن و سالهایش فرق داشت. دختری 10 ساله که قدرت جمع 1+1 را نداشت، شیمیایی بابا درذهن او نیزاثر کرده بود و دیگر قادر به فکر کردن نبود نگاهی به چشمان معصومش کردم هنوز در گوشه ی اتاق داشت با جور چین اش ور میرفت.

غذایی که از دیشب مانده بود را گرم کردم و ناهار زهرا را دادم، سریع ظرفها را شستم تا امروز لااقل سر ساعت به محل کار بروم چند هفته ای میشد که منشی آژانس محله یمان شده بودم. از دور نگاهی به چشمان پدر انداختم چشمانی که به غیر از چشم شبیه همه چیز بودن، شیمیایی کاملاً ذوبشان کرده بود احساس کردم که از من دلخور است انگار فهمیده بود که این هفته محاسنش را اصلاح نکرده بودم یا برای زهرا...

  بغض گلویم را گرفت آرام در کنارش تختش نشستم. دلم خیلی پر بود از دانشگاه واستادانش و از این مردم قدر نشناس روزگار. صورتم را روی صورت لاغراش گذاشتم لحظه ای یاد حرفهای استاد افتادم اشک از چشمانم جاری شد و گفتم: بابا برای چه جنگیدی ؟ برای چه کسی ؟ برای اینها که نمی فهمند! ولی دیگر جوابی نمیداد، خیلی تنهام شده بودم خیلی ، تنهاتر از...

آرام دستم را فشار داد لبخندی زیبا بر لبانش جاری شد و سپس دستم را رهاکرد و صورتش را رو به قبله چرخاند. دیگر واقعاً تنها شده بودم بغض گلویم را گرفته بود میخواستم فریاد بزنم که ناگهان دستی کوچک از پشت، اشکهایم را پاک کرد. آری زهرا بود خوشحال به نظر می رسید گویا یک ردیف از جور چین اش را چیده بود ، ولی انگار از رفتن بابا هنوز خبر نداشت...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد